ساعت ۱۶ روز ۱۲ دی ماه ۳ اتوبوس اول ما به مقصد کرمان حرکت کرد، اما ۲ اتوبوس دیگر به علت تاخیر ساعت ۲۰ به سمت کرمان راهی شد. ساعت ۸ صبح روز ۱۳ دی ماه ۳ اتوبوس اول ما رسید اما به تبع ۲ اتوبوس آخر دیرتر میرسید. (من هم در یکی از همان دو اتوبوس و اتوبوسی که شهیده فائزه در آن حضور داشت، حضور داشتم.) چون بچه ها زودتر رسیدند، به یکی از خدام گفتم از بچه های کرمان جویا شو سین برنامه امروز به چه صورت است، بعد از یکی دو ساعت تماس گرفت و گفت ساعت ۱۳:۴۵ از اسکان (دانشگاه فرهنگیان شهید باهنر کرمان) حرکت به سمت گلزار هست.
با توجه به توقف های گوناگونی که بین راه داشتیم، متوجه شدیم تازه ساعت ۱۳:۴۵ به اسکان کرمان میرسیم و اگر مقصد اول ما اسکان باشد، قطعا به دلیل اینکه بچه ها می خواهند کمی استراحت کنند به گلزار نخواهیم رسید برای همین تصمیم گرفتیم مستقیم راهی گلزار شویم. نزدیک گلزار شدیم و ترافیک شروع شد، تقریبا نزدیک ساعت ۱۴/۳۰ بود که بالاخره از اتوبوس پیاده شدیم. با یکی از خدامی که صبح رسیده بودند تماس گرفتم تا مطلع شوم به سمت گلزار آمدند یا خیر، گفت «ما تازه اتوبوسمون اومده، تا ۲،۳ دقیقه دیگه حرکت خواهیم کرد.»
وقتی از وضعیت ۳ اتوبوس اول مطلع شدم، با دومین اتوبوسی هم که همراه خودم بود تماس گرفتم که آنها هم گفتند در ترافیک گلزار هستند. از وضعیت همه که مطلع شدم بچه های اتوبوس رو جمع کردیم و مثل کاروان اربعین. شروع به پیاده روی کردیم تا همدیگر را گم نکنیم. یک خادم آقا جلوی کاروان، جلوتر از بقیه خواهران و یک خادم آقا انتهای کاروان، عقب تر از بقیه خواهران؛ خودم هم جلوی کاروان بودم، یک خدام دیگر هم وسط کاروان بود و فائزه عزیزمان که مثل اینکه او خادم واقعی بود. انتهای کاروان قرار داشت.
ساعت ۸ پیاده روی را آغاز کردیم و اولین جایی که توقف کردیم موکب پذیرایی بود که بچه ها شربت بخورند و بعد از ۵ دقیقه دوباره راهی شدیم و اول گلزار ایستادیم و به بچه ها گفتیم قرار همگی ما ساعت ۱۶:۳۰ در همین موقعیت. و دوباره حرکت کردیم.
اتمسفر آنجا به شکلی بود که انگار در مشایه هستی و در راه نجف به کربلا نفس میکشی، همه در حال و هوای خودمان بودیم، از بوی اسپند و آن جمعیت و آن حس و حال بچه های کاروان به وجد آمده بودند. مطمئن بودم اربعین برای همه تداعی شده. ولی این لذت طولی نکشید، چرا که ناگهان صدای انفجار اول به گوش رسید. وقتی به عقبم برگشتم دیدم، پشتم دودی هست که سر از پا نمیشناسد و صدای مامورها می آید که میگویند فرار کنید، اینجا نمانید، به داخل جنگل بروید.
صدای فریاد جانسوز مردم و یا حسین یا حسین گفتن ها قلب من را می سوزاند. وقتی از بین آن همه دود، کمی بیشتر دقت کردم، متوجه شدم یا صاحب زمان مردم بر زمین افتادند و در خون خود می غلتند، همه این ها فقط در ۳۰ ثانیه اتفاق افتاد. کرمان شده بود واقعا کربلا. آنجا کربلا رو حس کردم، آنجا عاشورا را حس کردم.
وقتی متوجه شدم که بچه های کاروان به سمت جنگل فرار کردند، بین دو راهی مجروحین و بچه های خودم قرار گرفتم که فی الحال اولویتم بچه های خودم بودند، قطعا اگر کسی همراهم نبود به کمک مجروح ها می رفتم اما اهم من دانشجومعلمان بودند. برای اینکه بتوانم بچه ها را آرام کنم به سمت جنگل دویدم اما از ۳۶ نفر فقط ۶ نفر رو در لحظه اول توانستم پیدا کنم که به بچه ها گفتم با کسانی که نیستند تماس بگیرید اما آنتن ها رفته بود. گفتم انقدر تلاش کنید شاید آنتن ها برگشت و توانستیم ارتباط بگیریم.
به یکی از بچه ها هم گفتم سریع به بقیه اطلاع بده به سمت گلزار نیان و برگردند، خطرناکه برادرا هم گفتند که به آن سمت جنگل که امن تر هست، برویم تا از در امان بودن جان چند عزیزی که همراه ما بودند خیالمان راحت شود و به دنبال بقیه بگردیم. وقتی در آن نقطهای که از همه جا امن تر بود، رسیدیم بالاخره کم و بیش آنتن ها برگشت، به بچه ها گفتم به خانواده هایتان خبر بدید که نگران حالتون نشوند و به یکی از بچه ها که برگشته بود اسکان گفتیم اسامی که برات میفرستیم هستند بقیه نیستند تماس بگیر با آنها به ما خبر بده.
او تماس میگرفت و ما هم دست روی دست نگذاشتیم و با بچه ها تماس میگرفتیم بچه ها رو یکی یکی پیدا کردیم، هر کدام به یک طرف فرار کرده بودند که برادرانمان به دنبالشان میرفتند و آنها را پیش ما میآوردند. در همین حین صدای انفجار دوم به گوش رسید، دیگر به وضوح ترس و اضطراب را از چشمان بچه ها بیش از پیش مطلع میشدم. اما خودم را نباختم چون اگر من هم خودم را می باختم کاروان بهم می خورد. با بقیه خدام سعی میکردیم با بچه ها شوخی کنیم تا فضا را تغییر دهیم.
وقتی همه جمع شدند و تصمیم گرفتیم حرکت کنیم به سمت خیابان اصلی تا چند نفری که در خانهی مردم مهربان کرمان پناه گرفته بودند بیاوریم، بچه ها گفتند فائزه رحیمی نیست. گفتم مداوم تماس بگیرید تا جواب بده قطعا جایی پناه گرفته و بچه ها شروع کردند تماس گرفتند. در انتظار آن چند نفر بودیم تا بیایند که تلفن یکی از بچه ها زنگ خورد، یکی از دوستان فائزه بود، به ما گفت آقایی گوشی فائزه رو پاسخ داده و گفته فائزه شهید شده و در بیمارستان باهنر هم هست.
وقتی خبر را شنیدم، زمین دور سرم چرخید فقط با خودم ذکر یازهرا می گفتم تا شاید این خبر دروغ باشد، گفتم “حاجی تا اینجا بچه ها رو خودت آوردی نه ما، تو رو به ۳ ساله امام حسین قسم میدم که این خبر کذب باشه.” سراسیمه به سمت یکی از برادران رفتم و به ایشان اطلاع دادم که چه خبری به دست ما رسیده، گفتند امکان ندارد همچین اتفاقی افتاده باشد، شماره اش را بدهید تماس بگیرم، ایشون تماس گرفت، بنده هم تماس گرفتم اما پاسخی نداد.
قرار شد بچه ها را به سمت اسکان ببریم و خودمان برویم بیمارستان باهنر تا از آنجا جویا شویم اما به خاطر وضعیتی که در آنجا حاکم بود اجازه ندادند که من هم همراهشان به بیمارستان بروم و من هم با بقیه به اسکان برگشتم. خیلی برایم سخت بود. مدام گوشی ام زنگ میخورد. همه دنبال فائزه بودند، هر دقیقه یک سال میگذشت، هر یک ثانیه ۱۰ سال من رو پیرتر میکرد، خیلی التماس بابا علی رو کردم که فائزه زنده باشد (که البته فائزه زنده تر از همیشه هم برگشت …)
مداوم جویا میشدم آیا خبری شده یا خیر، می گفتند اگر خبری شود اطلاع میدهیم. زمان برایم سخت میگذشت، خیلی سخت دلم میخواست خبر دروغ باشد و برادرها با فائزه برگردند. اما بالاخره تلفنم زنگ خورد. حقیقتا دلم لرزید، در تمام دوران مسئولیت این اولین بار بود که ترسیده بودم.
تلفن را پاسخ دادم، یکی از برادران بود. گفت بیاید جلوی در دانشگاه گفتم حراست اجازه نمی دهد، شما تشریف بیارید؛ وقتی داخل آمدند هر لحظه که به ایشون نزدیک میشدم نفسم بیشتر میگرفت، دستانم بیشتر میلرزید، توانایی راه رفتن نداشتم، پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفتند شهید شده.
نفسم بند آمد، دیگر نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد، در آن لحظه از خدا میخواستم جانم رو بگیرد اما این خبر واقعیت نداشته باشد. برایم باور نکردنی بود. نمیتوانستم بپذیرم. هنوزم نمی توانم. گرچه فائزه عاقبت بخیر شد، به آرامشِ آغوش حضرت زهرا رسید، گرچه زمان دیدار با حضرت ولیعصر برای او فراهم شد. اما به معنای واقعی از این دردِ بزرگ، دردِ جانسوز فرو ریختم. برایم سخت بود خیلی سخت و هنوزم سخت هست. هنوزم نمیتوانم باور کنم فقط دعای فائزه احتمالا دوای درد هست.
روایت کردن و دوباره بازگو کردن این حادثه برایم به معنای مرگ تدریجی بود و هست. با اینکه چندین و چندبار تکرار روایت نفسم را میگیرد اما تصمیم گرفتم اینجا روایت کنم چون روایت های جعلی زیاد شنیده بودم که اصلا واقعیت ندارد. مصاحبهای هم انجام دادم که انشاءالله تا چند روز آتی آماده میشود. درد فائزه برای ما درد بزرگیست اما امروز بیشتر از گذشته جملهی امام(ره) را فهم میکنم: بریزید خونها را؛ زندگیما دوام پیدا میکند. بکُشید مارا؛ ملتما بیدارتر میشود. ما از مرگ نمیترسیم …